در ابتدا اینکه عنوان اساسا ربطی به پست نداره و فقط از بی عنوانی دست به دامنش شدم.

بعد از حادثه ی ناگوارXD دیروز که کسی نمی تونست وارد پنلش بشه و خطای ۴۰۴ میداد، بعضی دوستان از جمله خودم رسما حلوا هم دادیم:) یعنی اینهمه پیش رفتیم و فقط امیدوار بودیم که به قوم بلاگفای اسبق و مهین بلاگ معاصر نپیوندیم:)

البته دوستان زیادی هم بودن که از حلوا هم پیش تر رفتن و چهلم گرفتن و روسری رنگی هم سر کردنD: بدین صورت که به سرعت یه آدرس جدید تو یه سرویس دیگه، عموما بلاگفا، ساختن و الانم دارن آرشیوشونو انتقال میدن البته شاید هم دادن:) 

خلاصه بنده دچار ریزش موی سبیل شدم و الان هم نمی تونم راه برم:|

حقیقتش هنوز هم بیان برای من یه سرویس خیلی قشنگ و رمانتیکه:") یعنی ترجیح میدم اگه اینجا نباشه منم کلا با سرویس های وب نویسی وطنی خداحافظی کنم:| 

ازین جهت که امیدوار بودن خیلی کار بدرد بخوریه یعنی اینکه شما هیچکاری نمی کنین، لم میدین رو صندلی و منتظر می مونین، منم تصمیم گرفتم امیدوار باشم^__^

خلاصه اینکه بنده هنوز در حال گردش به دنبال سرویس آرمانیم هستم یعنی راحت، امن و مفت:دی

همین دیگه:) اگه اینجا یهو پرید و آهنگ رفتن کرد و دوست داشتین همچنان با ممالک جدیدمون با هم درارتباط باشیم، یه ایمیل این زیر رها کنین تا من برای روز مبادا نگهش دارم.

.

کمی دراماتیک تر: یاد نسل کشی ارمنی ها به دست حکومت عثمانی افتادم طرفای جنگ جهانی اول، به خاطر اون اتفاق ارمنی ها تو چهار نقطه ی دنیا پراکنده شدن که ایران هم یکی از همون کشورها بود.


بعضی وقتها دلم میشکنه از همه، شاید ولی الان به این نتیجه رسیدم که باید احساسات خودم رو از احساسات بقیه جدا کنم.

چشم ها کم سو میشن وقتی خشم به غرش درمیاد و جای این خشم، البته میتونه چیزهای دیگه هم بنشینه.

با اینحال یه بخش ازم هست که سر بلند میکنه و میگه مستقل تر باش، فکرت، روانت و کسی که هستی، مستقل تر باش!

انسان هرچقدر هم خوب، برده ی دستهایی از تاریکیه. قضاوت صفر و صد اشتباهه همونقدر که اعتماد، وابستگی و دلخورشدن.

یه روایتی هست که میگه اگر کسى به طرف راست گونه‌ات سیلى زد طرف چپ آن‌را هم در اختیارش بگذار». نمی دونم چه تفسیری ازش میشه، به نظرم  واضحا میگه من برده ی خشم تو نیستم که جوابتو بدم یا براش از جام بلند شم. خشم تو اونقدر برام بی اهمیت هست که خودم صورتمو برات جلو میارم که بیشتر بزنی! این به معنای تسلیم بودن نیست بلکه به معنای قادر بودنه.

.

بعضی چیزها آدم رو میشکنه، بعضی چیزها هم شکستگی آدم رو یادآوری میکنه.

یکی یه آینه میگیره سمتت و داد میزنه: ببین! چیزی تغییر نکرده، شرایط همونه که بود.

در جواب به آینه از خودم میپرسم تو رفیق! دست توعه که چطور باهاش تا کنی، در برابر احساساتی که برچسب گذشته دارن طوری واکنش نشون نده که انگار تاریخ امروز رو فراموش کردی.

.

بعضی مشکلات سختن ولی تو یه مرحله ای یاد میگیری برای اینها هم شکرگزاری بکنی. شکرگزاری اگه برای اتفاقات مثبت باشه هنر نیست،  همونطور که دوست داشتن خوبی کار سختی نیست.

 

 

پ.ن: عنوان، برگرفته از همین نقاشی هست. حقیقتش بیشتر ازینکه برام حکم یه تابلوی ترسناک با گذشته ی عجیب داشته باشه، یه اثر خیلی معناداره:)

بار اول هم با این پست مرد بارانی باهاش آشنا شدم.

پ.ن۲: فونت تغییر نکرده برای شما؟


پیش تر ها که از خانه ی خاله ام برمیگشتیم، خانه اش بگی نگی در پایین شهر بود، باید از بغل گوش دوتا از گورستان های شهر رد میشدیم تا برسیم به کوچه ی پشتی خانه مان. شب که میشد، با مامان در زمستان سرد و مه گرفته از کوچه پس کوچه ها می گذشتیم تا به خانه برگردیم. به کوچه ی پهن سازنده های در و جوشکاری ها که می رسیدیم سرعت حرکت پاهای مامان تند تر میشد و مرا به دنبالش می کشید. بعضی وقتها صدای گربه ای از میان جنازه ی درهای گوش به گوش افتاده، بلند میشد، نور مهتاب از فراز خانه ای دوطبقه با بالکن فرسوده اش می تابید و بعضا سایه ی کسی از پشت پنجره ی به پرده آلوده اش به نمایش درمیآمد. دو انتخاب داشتیم؛ راه طولانی تر که قبرستان را دور میزد و راه میانبر یعنی از میان گور سنگ ها. از ورودی داخل میشدیم و هربار چشمم به دعایی می خورد که با پلاستیک بر تن ف سرد رسم شده بود. بعد یکی یکی سنگ ها را می نگریستم که دستی به هررنگشان چیده بود، بعضی وقتها شاید چندتایی گور تازه هم دیده میشد؛ با پارچه ی سیاه، آجر سرخ و چند شاخه گل وداع، بعضی قبرها هم سنگ نداشتند و زیر پا بودند، ماسه ی سفت که رویش با انگشت نوشته بودند "مادرم" ، بعضی ها ستونی بلند داشتند هرچند بی علم، قبر شهدا بودند، بعضی ها هم خانه داشتند با کلی شلم شوربایی که خوب به درد زنده ها می ماسید. شروع می کردم تک تک اسم ها را بخوانم که صدای خاله ام از پس ذهنم بیدار میشد: اگر نوشته های رو سنگ قبر را بخوانی حافظه ات ضعیف می شود. چشمم را که می گرفتم و به پیش پایم نگاه می کردم، راهی طولانی بود، متحمل نور مکدر چراغ های پایه بلند و تیرگی کلاغ های خفته، راه میانبری که انتهایش دیده نمیشد.

 

میل به دوباره طی کردن این مسیر هم درد غریبی ست؛ حال که خاله ام کوچ کرده به سر دیگر شهر. 

 

 

 

پ.ن: من فونتو عوض کردم ولی الان که به جای لبتاب با کامپیوتر اومدم، انگار فونت ساحل ضخیم رو نشون نمیده. برای شما کلفته فونت یا نازک؟

پ.ن۲: من چرا نمی تونم بگم نه»؟:\ این یه درد سمیه.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درمان بواسیر ، درمان هموروئید زبان آموزان خانه ساندویچ بانو(مارلیک) Savante چیبین سفر به جای جای این کره خاکی جزوات کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث rezhimsalamatA لوله کاروگیت پایپ ایران وب مستر